بعد از یکسال و شیش ماه واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم!
چجوری تونستم اینهمه وقت طاقت بیارم دوری از فضای وبلاگنویسی و نوشتن رو؟؟؟
دیروز اتفاقی در حین وبگردی هام، به ماهنامه جیم برخوردم.دیدم آآآآآ من یه زمانی اینجا عضو بودم و می نوشتم! نوشته هام رو یه دور خوندم .دیدم آآآآآآآمن یه زمانی می نوشتم اصلا!!!
بعد از خوندن اون نوشته ها سری به بیان و وبلاگهای دوست و همسایه زدم.چه خاطرات و حس و حال قشنگ و شیرینی برام زنده شد.ولی اکثر بچه ها رفته بودن!! چقدر غمگین شدم.فضای وبلاگستان غریب تر از همیشه شده.چرا آخه؟؟؟☹️
ای بابا سلام نکردم که! سلام به همه شما عزیزان.همه اونایی که هنوز مینویسید و فعلا هستید و منو دلگرم میکنید به نوشتن دوباره.اونایی هم که رفتن قهر قهر تا روز قیامت!
دعا کنید فقط امیرعلی جان رشته افکار و نوشتار منو با قان قانش پاره نکنه و از روش رد نشه و روش بپر بپر نکنه ،تا ببینم آیا موندگارم این دفعه یا نه میرم باز یه سال دیگه برمیگردم!
دارم میسپارمت دستِ شهیدِ تشنه ی بی سر.
کمی خم شو عزیزم تا، ببوسم گردنت مادر.
گاهی وقتها که مثلا شروع میکنم به چیدن واژه ها و مثلا شعری سر هم میکنم عجیب است که در همان ابتدای کار، شاه بیتِ مثلا شعرم، خودش را نمایان میکند و سرِ ذوقم می آورد و بعدش دیگر هیچ! من میمانم و یک بیت شعر که بیچاره ام کرده و نه میتوانم آغازش کنم و نه ادامه و پایانش دهم.( که خب نشان از نابلدی من دارد و پا در کفش شاعران کردن! )این بیت هم یکی از همان ها بود که سال پیش به ذهنم آمد. بعد از دیدن عی که پسر جوان برومند و قد بلندش را بغل کرده و تلاقی نگاه مادر و فرزند به شدت تاثیر گذار و پر از حرف و گفتگو بود.پسر راهی جبهه بود و عکس مربوط به سالهای دفاع مقدس بود. به نظرم آمد که میشود از دل این نگاه غیر متحرک ثبت شده قدیمی کلی حرف از زبان مادر ِ داستان بیرون کشید. به هر حال هر چقدر تلاش کردم سر و سامانش بدهم نشد.
حالا که نگاه میکنم میبینم خیلی هم بی سر و سامان نیست و کلی روضه دارد همین دو مصرع. مکتب و مرام و مسلک عجیبی دارد حسینی شدن.
و احساس میکنم وقتش رسیده همین یکدانه بیت شعر نصفه و نیمه را هر چند ناچیز و ناقابل به کسی تقدیمش کنم که مصداق آن است. همان آشنایی که "سر زده" آمده.
خیلی سال پیش، زمانی که خواهر بزرگم کوچک تر بود( 13،14ساله)نیمه شب از خواب بیدار می شود و در حالی که بی خواب شده است تصمیم میگیرد دیگر نخوابد و تلویزیون تماشا کند.تلویزیون را که روشن میکند متوجه میشود فیلمی ژاپنی در حال پخش است.و او در حالیکه تنهاست و اتاق تاریک است،به تماشای فیلم می نشیند. طولی نمی کشد که ژانر فیلم مشخص میشود؛ وحشت!
اسم فیلم کوایدان( kwaidan) بود.و او در حالیکه هم به شدت جذب داستان فیلم شده و هم شدیدا ترسیده تصمیم می گیرد فیلم را تا انتها تماشا کند ولی برای اطمینان درِ اتاق را باز می گذارد و همانجا دم در می نشیند تا در صورت وم(مثلاً خارج شدن ارواحِ فیلم از قاب تلویزیون!)پا به فرار بگذارد!
به هر مصیبتی که بود بالاخره فیلم را تا انتها می بیند و ترس و وحشتی که آن شب تجربه کرده بود را هیچوقت فراموش نمی کند.
سالها میگذرد و گاهی زهرا داستان آن فیلم و آن نیمه شب هولناک را تعریف می کرد و می خندید از اینکه چقدر ترسیده بود ولی نمی توانست دست از تماشای آن فیلم بر دارد.
بعدها و در حالیکه سالها از آن شب می گذشت، من و برادرم که بچه تر بودیم به اتفاق خواهرم و بیخوابی که به سرمان زده بود، نیمه شب، در تاریکی اتاق تلویزیون تماشا میکردیم.بعد از بالا و پایین کردن کانالهای تلویزیون خواهرم به صحنه های آشنایی بر میخورد.بله! متوجه میشود که ئه! این همان فیلمه است( کوایدانِ کوفتی!)و اصرار بر تکرار نوستالژی هولناکش دوباره می نشیند پای فیلم با این تفاوت که او حالا بزرگتر شده است و دیگر مثل گذشته نمی ترسد و صرفاً در حال تجدید خاطره است، اما من و برادرم از ترس به خود میلرزیدیم!( از مازوخیسم حاد رنج میبریم! )
تا مدتها آن شبی که حالا دیگر برای من ترسناک شده بود از خاطرم نرفت.هوئیچی بدون گوش مدام جلوی چشمم بود و آن بدن پر از اوراد و کلمات مقدسش و روحی که گوشهایش را از جا کَند.موسیقی دلهره آور فیلم، آن زن برفی و موهای بلند مشکی و صورت سفید هولناکش.
به هر حال از آن نیمه شب، برای من هم سالها گذشت و من فیلمهای ژانر وحشت بسیاری دیدم ولی به نظرم چشم بادومی ها با آن چهره های مرموز و سنگی شان در ساخت فیلمهای دلهره آور و القای ترس تا سر حد مرگ حتی بدون استفاده از جلوه های ویژه آنچنانی، بسیار موفق ترند.دیشب که همسرم خواب بود و احتمالا میتوانید به سادگی حدس بزنید که بنده بیخواب شده بودم!، به تماشای تلویزیون نشستم. چراغها خاموش و همه جا تاریک بود. کانالها را بالا و پایین می کردم بلکه برنامه به درد بخوری پیدا شود.به شبکه استانی رسیدم که فیلمهای نیمه شب پخش می کرد. فیلمِ کلاسیکی در حال پخش بود، ژاپنی بود، و یک اسم آشنا داشت: کوایدان!!!
"افسانهها، اسطورهها و داستانهای عامیانهی ژاپنیها پر از قصّهها و روایتهای مربوط به جن و پری است. روایتهایی که خیلی وقتها داستانهای هزار و یک شب خودمان را به یاد میآورند. امّا گاهی وقتها رگهای از ترس به این داستانها نفوذ میکند که شاید در داستانهای عامیانه جاهای دیگر، کمتر نمونهاش را بشود پیدا کرد. بیایید یکی از این روایتها را با هم مرور کنیم:
در افسانه های ژاپنی از زن ماسکداری گفته میشود که شبها بالای سر کودکانی که از خواب پریدهاند ظاهر میشود. او از کودک میپرسد: من زیبا هستم؟» اگر کودک پاسخ منفی بدهد، زن با قیچیای که همراه دارد کودک را میکُشد. در صورتی که پاسخ کودک مثبت باشد، زن ماسک خود را برمیدارد و دهانِ از گوش تا گوش جر خوردهی خود را نمایان میکند و میپرسد حالا چطور؟»
این بار اگر پاسخ کودک نه» باشد، او کودک را نصف میکند.
اما این افسانه حقیقتاً آنجا هراسانگیز میشود که کودک به پرسش دوم پاسخ مثبت میدهد. بله تو زیبا هستی». زن با شنیدن این جمله قیچی خود را برمیدارد و دهان کودک را پاره میکند. همانند خودش. اهدای لبخندی ابدی به کودک. او میخواهد اینگونه کودک را تبدیل به خود کند و نکتهی زنندهی این افسانه این است که او حرف کودک را باور کردهاست. باور کرده است و صداقت را اینگونه پاسخ میدهد.
در افسانه آمده است که یکی از راههای خلاصی از دست زن این است که کودک بپرسد من چطور؟ من زیبا هستم؟»
چهل و خورده ای سالش است.از آن زنهای به شدت درگیر که سرش به کارهای خانه و شوهر و فرزندانش گرم استوقتی برای خودش ندارد.از قضا همسرش هم توجه چندانی به او ندارد.شاید بی توجهی همسر خودش را اینگونه در ظاهر زن نشان دهد، دست های چروکیده از شستشوی زیاد،موهایی که دیر به دیر رنگ میشوند. یادش میرود زیبایی ها و نگی هایش را.شاید،نگی را،جایی در حین جارو کشیدن،با خاک انداز جمع کرده و دور ریخته باشدش.
آمد پیشم که کمی بیارایمش. عروسی یکی از نزدیکانشان بود. وقتی رسیدم به چشمها و مژه های بلندش،گفتم: عجب مژه هایی داری!
لبخند زد. لبخندش ذوق داشت. گفت: از ما گذشته دیگه.
در حین انجام دادن کارم اما هی نگاهم میرفت سمت لبخند کم رنگ روی لبهایش.
زیبایی ها را ببینیم و از آنها تعریف کنیم. حتی اگر نتیجه اش یک لبخند کم رنگ چهل و خورده ای ساله باشد .
درباره این سایت